بنیانگذاری و بیانیه فوتوریسم

بنیانگذاری و بیانیه فوتوریسم:
اف ـ تی‌ مارینتی
من و دوستانم تمامی شب را زیر گنبد برنجین و قلم کاری شده لامپ‌ها بیدار ماندیم. گنبدی(Dome) پر نور که با پرتوفکنی محبوس در قلب‌های الکتریکی، به مانند روحمان می‌درخشید. برای ساعاتی مدید، کسالتِ بازگشت به گذشته و نیاکانمان را روی فرش‌های باشکوه شرقی لگدمال کرده بودیم. تا آخرین حد منطق به بحث پرداخته و با"شتاب نویسی" (Scribbling) پر شورمان مقادیر زیادی کاغذ سیاه نمودیم. در غرور و نشاط بی نهایت شناور گشتیم. زیرا در آن زمان احساس می‌کردیم که تنها‌ هستیم.
تنها، بیدار و پا ‌برجا. تنها به مانند فانوس‌های دریاییِ سرافراز؛ مانند نگاهبانانی پیش قراول که در مواجه با لشگر اهریمنی، ستارگانند؛ ستارگانی خیره و دریده چشم که از فراز اردوگاه آسمانی‌شان به ما می‌نگریستند.
تنهاایم، با سوخت رسانان آتش دوزخی کشتی‌های عظیم.
تنهاایم، با ارواح سیاهی که در سرخی"آتشین نبرد" لوکوموتیوها، سیلان دیوانگی‌شان را به فرادست پرتاب می‌کنند.
تنهاایم، با آدمیانی مست که به مانند پرندگان مجروح در کنار دیوارهای شهر یَله می‌روند.
ناگهان از جا جهیدیم. صدای نیرومند قطاری ما را متوجه خود ساخت. قطار با چیزی تصادف کرد و به سمت پرتگاهی منحرف شد، با فورانی چون خونریزی.
سپس سکوتی عمیق حاصل شد. ما چونان ستایش‌گرانی ناتوان به صدای این حادثه گوش می‌دادیم. صدای چون غل غل آب در مجرایی قدیمی همراه با صوتی خفیف که گویی از استخوان‌های خرد شده‌ای حاصل شده بود.
صدای پر ولع اتومبیل‌ها را می‌شنیدم. به دوستان گفتم: بیایید بیرون برویم. بیایید!...
اساطیر و آرمان‌های رمزآلود در نبرد هستند و ما تماشاگر زایش"سنتور" (Centaur) (1) و سپس نظاره‌گر اولین پرواز فرشتگان خواهیم بود...
باید که دروازه‌های هستی را تکان دهیم. قفل و لولاهایش را بیازمائیم. بیایید بیرون رویم تا اولین طلوع و زمین را بنگریم! هیچ چیز به مانند درخشش شمشیر سرخْ فامِ خورشید نیست که برای نخستین بار با تازیانه‌ای سیمای تاریک هزاره را چاک می‌دهد.
ما به سمت چهار پایِ خْرناس‌کش خود رفتیم(2) تا بر سینه‌های سوزانش دستی عاشقانه گذاریم. در اتومبیل به مانند نعشی درون تابوت بودم که در لحظه آغاز حرکتِ چرخ‌هایش زنده می‌شود. تیغ تیزی چونان گیوتین از درون، شکمم را می‌خراشید. آزار، جنون ما را روبید و از خود به دَر برد. دیوانگی به خیابان‌های تاریک و خشن، هدایتمان کرد. چونان سیلاب که تخته پاره‌هایی را با خود می‌برد. این جا و آن جا نور تابان لامپ‌ها از پشت پنجره‌ها، هشدارمان می‌دادند که به محاسبه عقلانی و دروغین چشم‌های مرده خود اطمینان نکنیم.
من فریاد کشیدم: "بویایی" (Scent)، تنها بویایی برای چهار پایان کافیست. به چشمان خود اعتماد نکنید.
به مانند شیرهای جوان، سر در پی مرگ گذاشتیم. پوست پشمین و تیره مرگ با صلیب‌های زرد رنگی لکه‌دار است. گویی از فراز وسعت ارغوانی رنگ آسمان به سمت زمین رها شده بود.
لیک، نه زنی آرمانی و برخاسته از درون ابرها، یاری‌گرمان بود و نه شهبانویی ستمکار. هیچ چیز نبود تا به مرگ مشتاق‌مان کند جز اشتیاق رهایی از زیر آورا شجاعت‌مان.
در شتاب فزاینده‌مان چند سگ نگهبان به رکاب اتومبیل برخورد کرده و به مانند حلقه‌هایی زیر چرخ‌ها می‌پیچیدند.
مرگ رام شده، بر سر هر پیچ جاده به ملاقات‌مان می‌آمد و در هر زمان با پنجه‌هایی استوار و با چشمانی چون مخمل نوازشگر از درون گودال‌ها به من می‌نگریست. بگذارید پاره پاره شود پوسته هراسناک عقل تا خود را به مانند میوه‌های رسیده در گستره‌ای بیندازیم. میوه‌هایی که دهان بد شکل باد از درخت جدایشان می‌کند. بگذارید سراسر، خود را به دستان ناشناختگی سپاریم نه نا امید بلکه باز پرتوان در چاه‌های معنا باختگی(Absurd).
کلمات به سختی از دهانم خارج می‌شدند. در آن زمان اتومبیل به مانند سگی که دیوانه‌وار می‌خواهد تا دُم خود را گاز بگیرد به دور خود بچرخد.
به ناگاه دوچرخه سوارانی را دیدم که از رو به رو به سمت ما می‌آمدند و با یکدیگر بحث می‌کردند بحث احمقانه آنان راه مرا سَد کرد. آه لعنتی! ترمز کردم. تنفرم، ماشین را به سمت گودالی پرتاب کرد؛ ماشین واژگون گشت؛ چرخ در هوا.
آه ـ ای گودال مادرانه‌ که از آب‌های گل آلود آکنده‌ای. ای تولیدگر بی نقصِ جرعه‌ساز! من لای و لجن غنی‌ تو را می‌نوشم...
آن گاه که از ماشین واژگون شده، مجروح، آلوده و متعفن بیرون آمدم، احساس کردم همراه با پیکانی آهنین(سفید از گداختگی) لذتی سرمست کننده بر قلبم نشسته است. گروهی از ماهیگیران به کمک آمدند. آنان با صبر، محبت و دقت، مجهز به دکل کوچک حفر چاه و چنگک‌های آهنی، ماشین را به مانند کوسه‌ای به گل نشسته از گودال بیرون و بالا آوردند.
ماشین چونان کفه ترازویی که به تعادل رسیده باشد به آهستگی بر زمین قرار گرفت. با بدنه‌ای محکم و زیبا.
همه گمان کردند که کار کوسه من تمام است ولی مراقبت‌های من او را دوباره زنده کرد. سرزنده و سلامت. پروانه موتور قدرتمندش به کار افتاد... ضرب دیده و مجروح بودیم و بازوان‌مان"وبالِ گردن" (Sling). اما بی هراس، سراسر تخیلات خود را به تمام زندگان روی زمین این چنین ابراز کردیم:
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد